رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

کاراهای7ماهگی

باشروع ماه هشتم زندگیت بگم جونم واست که تو ماهی که گذشت غلت زدی رفتی رو شکم و این اواخر دیگه اصلا تو جات بند نمیشی هی وول میخوری و وقتی میام میبینم اصلا سرجات نیستی و بخاطر اینکه هی رفتی رو شکم و باز اومدی به کمر از رو پتوت جابه جا شدی قربون این ورجه وورجه کردنت برم من غذا خور شدی البته نه فکر کنی از اون غذاها ها .فرنی خوردی شیر برنج که دوست نداشتی زرده تخم مرغ هم کمی خوردی بیسکویت با شیر هم یه بار خوردی و دیگه بهت نمیدم تا٨ماهه شی.جیغای بنفش میکشی بخصوص وقتی با خاله طیبه بهم برسید .وقتی خاله باهات بازی میکنه اونم مثل خودت از اون جیغا میکشه و تو بیشتر خوشت میاد و هی تکرار میکنی فدات بشم من عسلم هر چی خوراکی ببینی زودی اون دستای کوچولوتو ...
30 فروردين 1391

اگه گفتین رومینا کجاست؟

مامان قربون این شیطنت هات بشه فندق دوست داشتنی من عمرمن نفس من رو لحافت گذاشته بودم رفته بودم تو آشپزخونه و آغاجون پیشت بود اومدم دیدم داری با لحافت بازی میکنی و رفتی زیرش قایم شدی.قربون این بازی کردنت برم من فندقی ...
29 فروردين 1391

ماجرای 209مین روز زندگی فندقی من

٢٠٩مین روز زندگی فسقلی من (برابر با جمعه٢٥/١/٩١) امروز جمعه بود و خب با خودم برنامه ریختم که عصر با بابایی بریم لب ساحل پیاده روی وقتی به بابایی گفتم اونم قبول کرد کالکسه تو هم برداشتیم که شما هم جات راحت باشه اما از خونه که بیرون اومدیم دیدیم هوا بادیه شما هم لباس کم پوشیدی ترسیدیم باد بخوره بهت باز سرما بخوری و منصرف شدیم از پیاده روی.تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله زری. بیخبر رفتیم دیدیم اونا هم لباس پوشیدن قرار با دایی رحیم اینا برن فروشگاه رفاه.ما هم گفتیم پس مزاحم نمیشیم و با شما میایم.کمی نشستیم تو این فاصله از تو و پانیذ و پونه و خودمون چندتا عکس انداختم که بعدا میزارم. بعدشم همگی رفتیم رفاه که اونجا دیدیم دایی نا و آغاجون ینا و عمه ص...
26 فروردين 1391

بدون عنوان

عزیز مامان،دیروز(٤شنبه ١٦/١/٩١) با بابایی رفتیم و واست تاب تابی خریدیم اخه وقتی دیدیم خونه دایی رحیم وقتی سوار تاب فاطمه شدی خیلی ذوق میکردی تصمیم گرفتیم بخریم واست .البته یه چیز دیگه هم گرفتیم اونم کالسکه ست اخه دیگه ماشالا سنگین شدی و بابایی دیگه خسته میشه وقتی با مامان میاد خرید.دیروز هم وقتی خریدیمش همونجا سوار ماشینت شدیو چقدر ذوق میکردی واسش که فروشنده هم اینو متوجه شد بعد هم که از خرید برگشتیم با کمک خاله طیبه شروع کردیم به اسباب کشی چند روز تو فکر این بودم که اتاق خودمون رو با اون یکی اتاق عوض کنیم  و بالاخره تونستم شروع کنم. دیشب خاله طیبه کمی کمکم کرد ولی چون ساعت١١شروع کردیم زود خوابمون گرفت و صبح خاله طیبه برگش...
17 فروردين 1391

6ماه و 16 روزگی فندقی من

امروز سه شنبه ١٥/١/٩١خاله ناهید اومده بود بوشهر با هم بعدازظهر به اتفاق خاله طیبه رفتیم دریا.خیلی خوش گذشت کلی حرف زدیم و خاله ناهید کلی باهات بازی کرد عکسا رو میزارم واست. اما بعد که برگشتیم خونه مامانی واست پوره سیب زمینی متناسب با هفته سوم ٧ماهگیت واست درست کرد اما شما خوشت نیومد و نخوردی و مجبور شدم همه رو بریزم بیرون         اینم وقتی برگشتیم خونه.خاله طیبه داشت میخندوندت قربون این خنده های شیرینت برم من ...
16 فروردين 1391

تورو خدا بخواب فندقی

از بیکاریو بیخوابیو هر چی اسمشو میذارین اومدم این مطلبو بنویسم که این فندقی من چند شبه خواب درست حسابی نداره.دیشب که ٤ خوابید بنده هم صبح چشام وا نمیشد.امشبو خدا به خیر کنه فعلا که ساعت ٢ هستو خبری از خواب نیست!!!!!!!!!!!!!!!! عجب بارونی هم میاد امشب.امسال عید خدا حسابی تحویلمون گرفته رحمتشو نازل کرده.مرسی خدا جون
11 فروردين 1391